واگویه برادر حسین الله کرم در اولین تفحص شهدا
بدون نظردانلود خاطرات رزمندگان حاج حسین الله کرم به نام
متن خاطرات رزمندگان حاج حسین الله کرم
در اولین تفحص شهدا به تعداد 300 شهید از فکه به تهران بر دوش مردم شهر تشییع و از مسیر دانشگاه تهران به معراج شهدا انتقال یافت.
باز دلم هوای شلمچه کرده است
و با مرغی که به ناچار برای میله های بیاحساس قفس نغمه سرایی میکند ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه باید نشاند و در عمق لبخندهای پیوند خورده با اشک. و در آه سوزان سینههای داغ دیده.
باز دلم هوای شلمچه کرده است. باز از فرسنگ ها راه برای بوی خاکریزهایش که مستم می کند.
باز زوزه جانسوز غروبش در گوشم می پیچد.
در گوشم میپیچد باور کنید خودم هم دیگر خسته شدم. همین که میاییم نفسی بگیریم و با شهر بسازیم. همین که آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت میدهیم نمیدانیم چه می شود که درست هنگام آنجا که میرویم تا خط جدید را در بودنمان رقم بزنیم به سراغمان میآید.
خدایا چارهای، درمانی، راهی،
خودمان هم میدانیم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمیتواند این چنین هستی ما را به بازی گیرد که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک، و غروب کالایی که همه جا یافت می شود و آنچه اینچنین عنان وجود ما را در کف دارد ارواح بلندی است که از مشتی خاک شلمچه ساخته.
قربان آن ستونی که نیمههای شب پیچ و خم خاک ریز ها را با آرامش حرکت ابر طی می کرد.
قربان آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند عقد اخوت می خواند.
قربان آن انگشتی که وقتی بر ماشه بوسه میزد تمام کائنات برانگیخته میشد.
قربان آن نمازی که در سنگر شروع میشد و در بهشت به اتمام میرسید.
قربان آن غروبی که در بیابانهای شلمچه بوی غربت را همراه میآورد و در زمین گرم و تپیده کربلای جنوب لبهای خشک رزمندگان را به دعا و نیایش به جنبش در می آورد.
قربان آن خاکریزی که خاکش با خون و خاک شهیدان منزوج شده بود که بوی عطر آن بوی پیراهن یوسف است برای بینایی چشم بسیجیان یعقوب صفت.
آری عزیزان اگر تا این اندازه از شلمچه می گوییم، برای این است که اینجا یعنی در شهرها حماسه نیست. گذشت نیست. اینجا ایثار ساده لوحیست اینجا خوبی سبکترین واژه و پاکی در پوچیست.
اینجا گناه استفاده از لذات جوانی اینجا خیانت به رفیق قاموس جاویدان است. اینجا پول هدف خلقت، اینجا محبوب واژه ای گنگ و نامفهوم است ولی حاج جبار بانکها را میگوید، همه می شناسند و دوستشان دارند.
اگر گردی بر کفش نازنینش بنشیند هزار هزار جان نثار برای لیسیدنش سر به سجده می زنند و اگر خروار خروار خاک غریبی بر شهیدی بنشیند و یا پس از ده سال بدن مطهرش از زیر خروارها خاک به شهرها بیاید مسیر عبوری شان را عوض می کنند و ما می مانیم و یک عصر جمعه و خیابانهای خلوت و دکانهای بسته و رادیو تلویزیونهای خاموش.
بگذارید این را بیشتر شاید شنیدید که چند بار شهدا به طور دسته جمعی از جبهه بازگشتند بدنهای مطهرشان را می گویم. ۳۰۰ تن ۷۰۰ تن هزار تن اینها با هم عاشورا به پا میکردند و به کشور ما وارد می شدند ولی دوستان جمعه ها نمی دانید چه بر ما می گذشت.
چرا؟ چون آنها را از نماز جمعه تشییع می کردیم. عصر جمعه و دکان های بسته و عرض کردم رادیو تلویزیون های خاموش.
ما می ماندیم و شاید در روزی که هزار شهید آمده بود. جمع ما که این شهدا را از روی ماشینها پایین آوردیم شاید هفتصد و خرده ای بیشتر نمی شد.
من امروز برای بچهها صحبت میکردم شهدا همه ناظر بودن شهدا تعدادشون بیشتر از ما بود به هر کدوم ما نزدیک دو تا شهید میرسید.
چشمامون رو باز کردیم با شهدا صحبت کردیم گفتیم که شاید اگر تکه مردانی از دوره ساسانیان از زیر خروارها خاک در بیاید، چرا آن دورترها برویم از دروان صفویه، مفرغی به دست بیاید چندین بار در دانشگاه ها و رادیو تلویزیون صحبت می شود ولی بچه و رفقای ما که در گونی های فشرده شده، چهار تکه استخوان آنها به شهرها می رسد، در عصر جمعه و خیابان های خلوت و دکان های بسته و رادیو تلویزیون های خاموش، برای این است عزیزان که دلم تنگ شلمچه کرده است و دارم دیوانه میشوم برای این است که وقتی که بر خاک شلمچه بوسه میزنم تو گویی دیواره پاک کعبه را میبوسم. من گم کرده، من بیعرضه، روزی همه چیز داشتم. همه چیز برایم مهیا بود. بارها و بارها همین برادر شما که همه میشناسیدش، ابراهیم همت را می گویم، بارها و بارها به خودم می گفت حسین، این سفره را جمع می کنند ولی من غافل، متوجه اعلام خبرش نبودم.
وقتی که ترکش خورد، تیر خورد، تا نفس آخر می خندید. زجاجی را می گویم. دوستان وقتی می گویم او، شما پاکی را یک روح فرض کنید و کالبدی به نام زجاجی را برایش بسازید.
ای مردم به خداوندی خدا بسیجیان در آخرین لحظات نیز با ما شوخی میکردند بروید از شلمچه بپرسید وقتی میگویم بسیجی شما جدیت و مردانگی را بگیرید و برایش اندام بسازید ای مردم به همان خاک امام قسم وقتی فهیمی در کنجی آرام گرفته بود تا ساعت ها نمی شد فهمید که او خواب است یا شهید گشته. وقتی نام فهیمی را می برم کاغذ بردارید و هر چه از خوبی می دانید بنویسید آن گاه چهره معصومش ظاهر میشود.
ای مردم ما هم خواهیم رفت، شما می مانید و راه شهیدان. شما را به مظلومیت آن مردی که هر وقت احساس دلتنگی می کرد به گوشه ای می نشست و به درب خانه اش خیره می شد.
آری شلمچه علی و درب نیم سوخته درب در خانه اش آنجا بود شما را به اشکهای پاک اون دختر ۴ ساله زینب را میگویم که شبها سجاده مادر سفر کردهاش را در گوشهای میگشود و به یاد مادر و به جای مادر بر آن نماز می گذاشت. شما را به لبخندهای مصلحتی علی بعد از دفن زهرای اطهر برای دلداری بچه ها، لبخند هایی که حکایت از یک دل سوزان مالامال از خون داشت. شما را به خدا نگذارید یاد جبهه ها از دل ها زدوده شود.
نظر خود را بنویسید